کوله بارم را جمع میکنم ، لباس هایم را مرتب تا میکنم و در کوله
ام قرار میدهم ، از ظهر میخواهم بروم ولی هی کار پیش می آید و نمیشود ، این پا و
آن پا میکنم که بروم ولی نمیشود من میهمان دوستی در دیار امام رئوفم ،نمیشود بگویی
میخواهم بروم و میهمان امامم باشم ، نمیشود بگویی میخواهم این یک روز را میهمان
کسی باشم که همه دارایی و زندگانی ام مدیون اوست ، نمیشود میهمانی و پذیرایی ات
کرده اند این چند وقت را ،میگذاری شب شود ، آرام در گوش رفیقت میگویی :
"فلانی من میخواهم بروم" با بهت نگاهت میکند و میداند که وقتی حرف میزنی
دلیل داری ، نمیپرسد چیزی و راهیت میکند بی صدا بسمت حرم امام رئوف ، (میدانید
خانه شان با حرم قدری فاصله داشت) ، بگذریم به خیابان امام رضا علیه السلام که
میرسم ، از ماشین پیاده میشوم و آرام آرام میخواهم حرکت کنم که نوشته ی سر در کوچه
ای سنگ دلم را شکست در تکاپوی قطره ی اشکی برای ریختن .
امام رضا (ع) 72 و تو سرت را به زیر میگیری و آرام آرام میشمری ،
72
.
70
.
آه نمیشود
یاران چه زود کم میشوند
امان از دل رباب
58
و بناگاه تمام تصاویر روبرویت غرق میشوند و تو در زیر لبت این حرف
جاری میشود ، "گلی گم کرده ام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را *
گل من یک نشانی در بدن داشت / یکی پیراهن کهنه به تن داشت
نمیفهمی چگونه به باب الجواد رسیدی ، انگار پاهایت بی اختیار می
آمدند چون زیاد اختیارشان را نداشتی در پساپس آماج 72 یادی که در سرت زنده
شد و زنده ات کرد ، کوله ات را به امانت داری میسپری ، وارد که میشوی به ناگاه سر
تعظیم را به نشانه ی احترام در مقابل بارگاهش خم میکنی و مستحبی را بجا می آوری که
جوابش واجب است ; "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام" و
راهی میشوی به سمت حرمش بدون هیچ دل مشغولی و خیالی برای دنیایت ، انگار امام غریب
خوب گنه کاران را میهمانی میکند ، میهمانی که اول قدمش رها شدن است.
/عابدکیاحیرتی/
درباره این سایت