مرد باران



این نسخه را بر بال یک پروانه بنویسید
دارو؟.نه در این برگه دارو خانه بنویسید
مشهد-حرم  یک عمر پشت پنجره فولاد
جای مسکّن هم برایم دانه بنویسید
این بغض ها جای خودش آقا برای من
اشک روان تا ناودان چانه بنویسید
روزی دو ساعت آه-پشت پنجره فولاد
لطفا برای گریه هایم شانه بنویسید
نامم درون لیست باشد هرچه که باشد
زائر اگر که نیستم دیوانه بنویسید
"این جاست داروخانه ی تضمینی عالم"
این جمله را بالای سقاخانه بنویسید
هرروز اگر امکان ندارد لااقل آقا
توفیق این درگاه را ماهانه بنویسید
تامستی از حد بگذرد در مجلس مستان
این شعر را روی لب پیمانه بنویسید

.

از مهدی رحیمی


هرچند زبانم به لبم دوخته اما .

عُمری جِگرم را به نها سوخته اما .

در سر همه اَفگار مرا کاف بکرده

اسرار جهان را همه آموخته اما .

در رویشِ یک گُل همه آفاق هویداست

آن گُل که تورا رُخ بخود اندوخته اما .

پروانه ی شمع اند آنان که بمانند

بالَش چو گُلی را به بها سوخته اما .

در کُنج خرابات مرا گنج بکرده

بر رَهگُذری آمده بِفروخته اما .

هرچند که دوری همه افگار گسسته

آتش زِ میانِ دِلم افروخته اما .

در من هَوس کویِ کسی نیست

باشد که پَر و بالِ مرا دوخته اما .



مردباران


ولی خدا روشکر زنده­ام

به بقیه لبخند می­زنم

مباد از نگاهم

بخوانند

نبودنت را

مباد

ببینند

. را

به بقیه لبخند می­زنم

مباد از نگاهم

بخوانند

نبودنت را

مباد

ببینند

عریانی حرف­های نگفته­مان را

مباد ببینند

هرم آتشی را که در چشمانم افروختی، می­سوزد و چکه میکند .

لبخند می­زنم و از لطافت هوا حرف می­زنم

دستانم را به هم گره می­کنند

دستانم را به هم گره می­کنم

تا مباد لرزش دستانم را ببینند

مباد گرمای دستان هرگز نگرفته­ات به باد لبخند بزند.

بگذریم.

 

 

(حیرتی)






با کتابی کهنه از خانه بیرون میزنم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم شهر را ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو به زیر. میخواهم از شهر فرار کنم دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، اینجا نگاه هایی است که نگاه تو را ندارد.

برای آنکه مطمئن شوم کسی دنبالم نمیکند تاکسی را عوض میکنم ، دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، به سمت شرق اشاره میکنم و راننده بی آنکه در صورتم نگاه کند راه می افتد ، آسمان و زمین نزدیک تر از قبل شده اند انگار ، این جا کنار من روی صندلی پشتی ، کنار شیشه ی تاکسی! چقدر مسیر ها کوتاه اند و چقدر بی پایان! تناسب کوه و ابر و خورشید ، تناسب آسمان و پرنده ها ، ریل قطار و کویر ، دشت وسیع و درختچه های کوچک ، همه به چشم می آیند. با صدای پرنده ها آوازی از جنس سکوت را سر میدهم و حرکت چشمانم عبور پرستو ها را دنبال میکند ، با قطار باریِ روی ریل مسابقه میدهم ، او سوت میکشد و میرود ، من نفس نفس ن دور میشوم که باد سرعتم را با نوازش کردنش آرام ، آرام میکند چشمانم را میبندم ، بویت به مشامم میرسد انگار دستانم را باز میکنم و در آغوش میگیرمت ، چرخ میزنم و میروم با تو ، که در آغوشم هستی .

با هم سبک تر از قبل راه میرویم روی ابرهادستانم را میگیری و میچرخی و میچرخم ، به همان درخت میرسیم که همیشه خوابش را میبینم ، میوه هایش ابر هستند ، بارور ، جاری ، زنده .

هرکداممان میوه ای میچینیم ، دستت را دراز میکنی و میوه ام را میگیری ، کمی صبر میکنی آن را کنار گوش هایت میبری ، دستت را روی سینه ام میگذاری و میوه ها را عوض میکنی .  نمیدانم چرا اینکار را میکنی ، میخندی ، میخندم . دستم را میگیری و میبری روی تخته سنگی میشینیم ، نمیدانم چرا ولی حس میکنم کمی اضطراب داری بخاطر همین دستانم را دور دستانت مُحرِم میکنم گرمای دستانت من را هم آرام میکند .

صدای ناقوس از کجا و چرا آمد را نفهمیدم فقط انگار هر بار که میزند! بدنم میلرزد ، میشمارمشان "یک" ، "دو" ، "سه" ، "چهـ. "یازده" ، "دوازده" ، "سیزده" حالا انگار چشمانم دارند سو سو میزنند ، دستم هنوز در دستانت احرام بسته است ، "چهارده"  به پاهایم نگاه میکنم ، انگار دارند حسشان را از دست میدهند ،  "پانزده" انگار دوره تناوب گرفته اند ، "شانزده" مثله اینکه بدنم را در چند بعد جا ب جا کنند ، ببرند ، "هفده" ، برگردانند ، میوه ام دارد میدرخشد ، پر اضطراب به چشمانت خیره میشوم ، "نوزده" ، چشمانم هم مبتلا شدند ، گاهی میبینند و گاهی نه ، "بیست" ، لبخند تلخی میزنی ، دستم داغ شده است ولی دستت را محکم تر میگیرم ، "بیست و یک" ، دستانت را لحضه ای حس کردم وبعد  دیگر نه!

"بیست و دو" ، چشمانت انگار برق میزند ، دستم رها میشود ، با التماس نگاهت میکنم ، نوری که از میوه می آید قدری است که به زور میتوانم نگاهت کنم و تو همان لبخند تلخ را رو لبت داری هنوز.

"بیست و سه" ، میخواهم خودم را به سمتت بندازم ولی نمیشود ، تلاش میکنم ، چیزی درونم میجوشد ، آرام دستت را درون موهایم فرو میبری ، سرم را نزدیک لبانت میبری ، آهسته لبانت را به هم میزنی و بریده بریده میشونم ، تو هنوز وابسته ای ، حالا وقتش نیست ، برگرد !

"بیست و چهار" ، .

همه جا نور میشود ، بی وزنم انگار ، کسی فیلم زندگی ام را برایم روی دور تند تکرار میکند و مع میرود . راننده بی آنکه به صورتم نگاه بکند گوشه ی کتفم را تکان میدهد ، جا میخورم، در تاکسی را باز میکنم و شروع به دویدن میکنم که کتابی کهنه از دستم روی آسفالت سفت و سیاه جاده  می افتد ، انگار صدای افتادنش در سرم تکرار میشود ، می ایستم ، خم میشوم و از روی آسفالت سفت و سیاه برش میدارم ، عکس من و تو روی تخته سنگ روی جلدش نقش بسته بود ، رویش نوشته بود "داستان مردی که همیشه تنها سفر میکرد" کتاب را آرام باز کردم ، یخ زدم!

همین ماجرا را نوشته بود صفحات اولش و مابقی سفید بود ، نه اینکه از اول چیزی نباشد نه ، انگار کلماتش باید میرفتند تا با چیدمانی دیگر بیایند ، کتاب را زیر بغلم میگذارم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو زیر ، هیبتی زرد از کنارم رد میشود ، تا سر بلند میکنم خبری از هیبت زرد نیست . .


23 / 2 / 1391 نوشته ی عابد کیاحیرتی



کوله بارم را جمع میکنم ، لباس هایم را مرتب تا میکنم و در کوله ام قرار میدهم ، از ظهر میخواهم بروم ولی هی کار پیش می آید و نمیشود ، این پا و آن پا میکنم که بروم ولی نمیشود من میهمان دوستی در دیار امام رئوفم ،نمیشود بگویی میخواهم بروم و میهمان امامم باشم ، نمیشود بگویی میخواهم این یک روز را میهمان کسی باشم که همه دارایی و زندگانی ام مدیون اوست ، نمیشود میهمانی و پذیرایی ات کرده اند این چند وقت را ،میگذاری شب شود ، آرام در گوش رفیقت میگویی : "فلانی من میخواهم بروم" با بهت نگاهت میکند و میداند که وقتی حرف میزنی دلیل داری ، نمیپرسد چیزی و راهیت میکند بی صدا بسمت حرم امام رئوف ، (میدانید خانه شان با حرم قدری فاصله داشت) ، بگذریم به خیابان امام رضا علیه السلام که میرسم ، از ماشین پیاده میشوم و آرام آرام میخواهم حرکت کنم که نوشته ی سر در کوچه ای سنگ دلم را شکست در تکاپوی قطره ی اشکی برای ریختن .
امام رضا (ع) 72 و تو سرت را به زیر میگیری و آرام آرام میشمری ، 72
.
70
.
آه نمیشود

یاران چه زود کم میشوند
امان از دل رباب

58

و بناگاه تمام تصاویر روبرویت غرق میشوند و تو در زیر لبت این حرف جاری میشود ، "گلی گم کرده ام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را * گل من یک نشانی در بدن داشت / یکی پیراهن کهنه به تن داشت
نمیفهمی چگونه به باب الجواد رسیدی ، انگار پاهایت بی اختیار می آمدند چون زیاد اختیارشان را نداشتی در پساپس آماج  72 یادی که در سرت زنده شد و زنده ات کرد ، کوله ات را به امانت داری میسپری ، وارد که میشوی به ناگاه سر تعظیم را به نشانه ی احترام در مقابل بارگاهش خم میکنی و مستحبی را بجا می آوری که جوابش واجب است ; "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام" و راهی میشوی به سمت حرمش بدون هیچ دل مشغولی و خیالی برای دنیایت ، انگار امام غریب خوب گنه کاران را میهمانی میکند ، میهمانی که اول قدمش رها شدن است.



/عابدکیاحیرتی/






گاهی خیال میکنم

نبودنت هم عادی شده است برای من

میخواهم خیال کنم که نیستی

دوباره شماره شماره میشود

صبر میکند

میدود

پرواز میکند

و باز سقوط میکند و به راه خود ادامه میدهد

نفس هایم

آن وقت

باران میبارد و

آن موجوده در قفس سینه هایم

خود را رها میبیند

ولی نمیپرد

صبر میکند

صبر میکند

صبر .

و در انتها بی صدا

در را بروی خود میبندد

باز مینشیند

آن کنار

کز میکند

و زانوهایش را همچون مادری در بغل میگیرد

و سرش را به قفس تکیه میدهد

مدتی سکوت میکند

تحمل میکند

نه نمیتواند بیشتر از این ساکت بنشیند

بلند میشود

دست هایش را پشت کمرش به هم قلاب میکند

یک مسیر کوتاه را میرود

بر میگردد

تکرار میکند

هی آه میکشد

حرفی نمیزند

درخود دوباره باز

فرباد میزند

حرفی نمیزند

 هی آه میکشد

هی آه میکشد

هی .


+این نوشته هم ناتمام ماند مانند خودت .







و کسی هیچ نخواهد فهمید
که چه گفتم از خود
و دلم هم غم خورد
کسی از عشق نپرسید چرا
کسی از دور ندید
آتش را
و تو با پای پیاده
سفر عشق برو
برو از شهر بگو
که در این شهر فقط
مردگانی به تماشای رخ دلقک ها
دربست نشستند و کسی هیچ نگفت
راستی،
 سوالم اینجاست؟
چرا
 همه ی دلقک ها ،
انگار یکی هستند؟








با تمام خستگی ام
 هنوز چشم هایم باز بود

بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی .








*آب بابا*
*آن مرد آمد*
.
حالا کمی بزرگ شده ام  و *زحماتت* را
درک میکنم.
تقصیره خودت است
به من درس تشکر از استاد را یاد ندادی
و من امروز *ناشیانه*
در این وقت
*روزت* که متقارن با سالروز *تولدت* است
با تمام احساسم تبریک میگویم.
رو نوشت به: *مـــــادرم*
و به تمامی معلمین عزیز و گرامی
روزتان همیشه پر از توفیقات الهی و تاییداتش.




تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یک انسان سمینار دانش آموزی ریاضیات و کاربردها وبلاگ شخصی امیرشاهرودی دانلود جزوات و پاورپوینت درسی بازار مبل کرج mahgamweb ارز دیجیتال - بیت کوین پیوند های من خرید فالوور اینستاگرام دکتر مجتبی مقصودی