با کتابی کهنه از خانه بیرون میزنم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم شهر را ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو به زیر. میخواهم از شهر فرار کنم دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، اینجا نگاه هایی است که نگاه تو را ندارد.

برای آنکه مطمئن شوم کسی دنبالم نمیکند تاکسی را عوض میکنم ، دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، به سمت شرق اشاره میکنم و راننده بی آنکه در صورتم نگاه کند راه می افتد ، آسمان و زمین نزدیک تر از قبل شده اند انگار ، این جا کنار من روی صندلی پشتی ، کنار شیشه ی تاکسی! چقدر مسیر ها کوتاه اند و چقدر بی پایان! تناسب کوه و ابر و خورشید ، تناسب آسمان و پرنده ها ، ریل قطار و کویر ، دشت وسیع و درختچه های کوچک ، همه به چشم می آیند. با صدای پرنده ها آوازی از جنس سکوت را سر میدهم و حرکت چشمانم عبور پرستو ها را دنبال میکند ، با قطار باریِ روی ریل مسابقه میدهم ، او سوت میکشد و میرود ، من نفس نفس ن دور میشوم که باد سرعتم را با نوازش کردنش آرام ، آرام میکند چشمانم را میبندم ، بویت به مشامم میرسد انگار دستانم را باز میکنم و در آغوش میگیرمت ، چرخ میزنم و میروم با تو ، که در آغوشم هستی .

با هم سبک تر از قبل راه میرویم روی ابرهادستانم را میگیری و میچرخی و میچرخم ، به همان درخت میرسیم که همیشه خوابش را میبینم ، میوه هایش ابر هستند ، بارور ، جاری ، زنده .

هرکداممان میوه ای میچینیم ، دستت را دراز میکنی و میوه ام را میگیری ، کمی صبر میکنی آن را کنار گوش هایت میبری ، دستت را روی سینه ام میگذاری و میوه ها را عوض میکنی .  نمیدانم چرا اینکار را میکنی ، میخندی ، میخندم . دستم را میگیری و میبری روی تخته سنگی میشینیم ، نمیدانم چرا ولی حس میکنم کمی اضطراب داری بخاطر همین دستانم را دور دستانت مُحرِم میکنم گرمای دستانت من را هم آرام میکند .

صدای ناقوس از کجا و چرا آمد را نفهمیدم فقط انگار هر بار که میزند! بدنم میلرزد ، میشمارمشان "یک" ، "دو" ، "سه" ، "چهـ. "یازده" ، "دوازده" ، "سیزده" حالا انگار چشمانم دارند سو سو میزنند ، دستم هنوز در دستانت احرام بسته است ، "چهارده"  به پاهایم نگاه میکنم ، انگار دارند حسشان را از دست میدهند ،  "پانزده" انگار دوره تناوب گرفته اند ، "شانزده" مثله اینکه بدنم را در چند بعد جا ب جا کنند ، ببرند ، "هفده" ، برگردانند ، میوه ام دارد میدرخشد ، پر اضطراب به چشمانت خیره میشوم ، "نوزده" ، چشمانم هم مبتلا شدند ، گاهی میبینند و گاهی نه ، "بیست" ، لبخند تلخی میزنی ، دستم داغ شده است ولی دستت را محکم تر میگیرم ، "بیست و یک" ، دستانت را لحضه ای حس کردم وبعد  دیگر نه!

"بیست و دو" ، چشمانت انگار برق میزند ، دستم رها میشود ، با التماس نگاهت میکنم ، نوری که از میوه می آید قدری است که به زور میتوانم نگاهت کنم و تو همان لبخند تلخ را رو لبت داری هنوز.

"بیست و سه" ، میخواهم خودم را به سمتت بندازم ولی نمیشود ، تلاش میکنم ، چیزی درونم میجوشد ، آرام دستت را درون موهایم فرو میبری ، سرم را نزدیک لبانت میبری ، آهسته لبانت را به هم میزنی و بریده بریده میشونم ، تو هنوز وابسته ای ، حالا وقتش نیست ، برگرد !

"بیست و چهار" ، .

همه جا نور میشود ، بی وزنم انگار ، کسی فیلم زندگی ام را برایم روی دور تند تکرار میکند و مع میرود . راننده بی آنکه به صورتم نگاه بکند گوشه ی کتفم را تکان میدهد ، جا میخورم، در تاکسی را باز میکنم و شروع به دویدن میکنم که کتابی کهنه از دستم روی آسفالت سفت و سیاه جاده  می افتد ، انگار صدای افتادنش در سرم تکرار میشود ، می ایستم ، خم میشوم و از روی آسفالت سفت و سیاه برش میدارم ، عکس من و تو روی تخته سنگ روی جلدش نقش بسته بود ، رویش نوشته بود "داستان مردی که همیشه تنها سفر میکرد" کتاب را آرام باز کردم ، یخ زدم!

همین ماجرا را نوشته بود صفحات اولش و مابقی سفید بود ، نه اینکه از اول چیزی نباشد نه ، انگار کلماتش باید میرفتند تا با چیدمانی دیگر بیایند ، کتاب را زیر بغلم میگذارم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو زیر ، هیبتی زرد از کنارم رد میشود ، تا سر بلند میکنم خبری از هیبت زرد نیست . .


23 / 2 / 1391 نوشته ی عابد کیاحیرتی

دلم دلتنگ گوهرشاد گشته ...

این مطلب عنوان ندارد

حالا که وقت تنگ شده ...

، ,میکنم ,انگار ,روی ,بی ,میوه ,میکنم و ,میشود ، ,دستت را ,، با ,بیست و

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کارفابلاگ دانلود نرم افزار اندروید زندگی آفتابی | ترفند هایی برای بهتر زندگی کردن و بهتر دیده شدن مفصل ران شورای دانش آموزی دبیرستان فردوسی کنرک98 دختری که دوست داشت خدا باشد خلاصه کتاب تاریخ شهر و شهرنشینی در ایران پاکزاد pdf جملات مفهومی زیبایی و آرایشی شب بی سحر